رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

رونیکا ضربان قلب مامان و بابا

باشگاه رفتن مامانی

عشق مامان امروز مثل همیشه عالی بودی.... امروز صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم آخه ایندفعه دیگه تصمیممو  گرفته بودم و با اراده ای قوی از خواب  بیدار شدم آخه قرار بود برم باشگاه......... ساعت 8/15 پاشدم و تند تند کارامو کردمو تا اومدم آماده بشم جنابعالی طبق معمول روزایی که من زود بیدار میشم زودی بیدار شدی.....آخه من نمیدونم تو با این ریزه میزه بودنت تو خواب چجوری متوجه میشی  که من از خواب بیدار شدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟   خلاصه یکمم به دخملم رسیدم و لباساشو عوض کردم چون قرار بود این یکی دوساعتی که من پیشش نیستم در خدمت بابایی باشه و پدر و دختر 2 ساعتی رو کنار هم و بدون من بگذرونن... اول علیرضا منو ر...
30 شهريور 1392

پایان اولین تعطیلات تابستانی نی نی نزدیکه...!

دخترم تابستون داره کم کم تموم میشه فقط3 روز دیگه مونده  تا الان 3 تا فصلو با هم گذروندیم ، با همه  خوشیها و سختیاش  به امید اینکه همه روزای زندگیت بهاریه بهاری باشه دختر ماما... دوستت دارم....بینهایت دوستت دارم نفس مامان     دیگه داره فصل پاییز میرسه... فصلی که تولد عشقم ...شریک زندگیم.......توشه (28 مهر) فصلی که منو علیرضا به عقد هم در اومدیم (4 آذر) و 11 روز بعدش بهترین هدیه زندگیمون ....دخترم رونیکا بدنیا اومد (15 آذر) و بازم 11 روز بعدش تولد خودمه ....خانوم خونه ....و ....مامان نینی  پس........پاییز...........واسه من..........زیباترین..........
28 شهريور 1392

آرزو میکنم............

         گاهی رویاهایی آرزو میکنم تمام نشدنی و آرزوهایی پر شور که از میانشان چند تایی و یا همه برآورده شوند . آرزو میکنم که دوست داشته باشیم آنچه را که باید دوست بداریم و فراموش کنیم آنچه را که باید فراموش کنیم شوق آرزو میکنم , آرامش آرزو میکنم آرزو میکنم که با آواز پرندگان بیدار شویم و با خنده کودکانمان زندگی کنیم به عشق و آرزو میکنم دوام بیاوریم در رکود , بی تفاوتی و ناپاکی روزگار و آرزو میکنم خودت و خودم و عشق زندگیمون ، سه تایی با هم باشیم ...
26 شهريور 1392

کلامی با دخترم

دوست دارم رونیکای من روزا دارن میگذرن و تو بزرگتر میشی و من هم خوشحال از بزرگ شدنت اما میترسم.ترس از اینکه این دوران کودکی تو بگذرن و من در حق تو کوتاهی کرده باشم!! " کوتاهی تو لحظه هایی که تو نمیتونستی حرفتو با اون زبون کوچولوت بهم بگی فقط با  گریه   میتونستی بهم بفهمونی و من بازم متوجه نمیشدم که چی میگی "   " کوتاهی تو لحظه هایی که به من و آغوشم نیاز داشتی و من سرم یجای دیگه ای گرم بود "   " کوتاهی تو لحظه هایی که دوست داشتی بشینم کنارتو باهم بازی کنیم و بازم من کار...... "   " لحظه هایی که نا خواسته یا از روی ناراحتی و شایدم خستگی یه کوچولو دعوات میکردم "   دخترم،ه...
26 شهريور 1392

غذای جدید

عشق مامان چند روزی میشه که به بابایی میگم سبزیه کرفس بگیره که تو غذات بریزم ولی فرصت نمیکرد تا اینکه امروز رفت و واست خرید، منم چند برگ ازش برداشتمو  تند تند شستمشو خوردش کردم و  ریختم تو برنج و گوشت ماهیچه ای که واست گذاشته بودم رو شعله گاز..... نفسم امروز یه مزه دیگه رو هم چشیدی .........سبزی کرفس.......نمیدونم دوست داشتی  یا نه آخه  اولش چند تا قاشق با اشتها خوردی و بعدش دیگه نخوردی منم  گذاشتم  به  حساب  خوشمزگی  غذا و  سیر بودن تو.........!!  تازه اگه بدونی غروب برات چی درست کردم؟؟ چند تا پسته تازه که تو لیست خریدایی بود که بابا واست ان...
26 شهريور 1392

بازی با آبرنگ

عزیز مامان امروز واسه اولین بار نقاشی کردن رو تجربه کردی اونم با آبرنگ!! 3 تایی با هم و کنار هم......منو تو و بابایی واست جالب بود همش دستتو دراز میکردی به سمت قلموی نقاشی و برش  میداشتی و تا میومدی بندازیش تو دهنت زود ازت میگرفتیم و تو بازم تلاش  میکردی که قلمو رو بگیری و بالاخره یبار موفق شدی قلمو رو انداختی تو  دهنت! الهی قربونت برم مامان جونی،بعد از 9 ماه تونستم عکس دست و پاهای ناز و   کوچولوی رنگیتو رو کاغذ نقاشی کنم،باید اینکارو وقتی که دنیا اومده بودی تو  دفتر خاطراتت میکردم ولی از اونجایی که خیلی کوچولوووو بودی و ظریف دلم  نیومد دست و پاهاتو رنگی ک...
23 شهريور 1392

آب تنی تو دریااااا

                   ..........دخترم دیشب واسه اولین بار تو دریا آب تنی کرد......... دیشب منو بابایی و رونیکا کوچولو رفتیم دریا آب تنی....اونم واسه اولین بار.... تو این چند سال نشده بود که منو علیرضا با هم بریم دریا شنا کنیم  اولین بار با نینی رفتیم،خیلی خوشحال بودیم.....اینجوری خیلی خوش گذشت،از بیرون شام (کباب ترک) گرفتیم و بعد خوردن شام زدیم به دریا،منو بگو انقد که از آب میترسیدم محکم دست علیرضا رو گرفته بودم ،رونیکا رو هم روی استخر جوجش که تازه واسش گرفته بودیم نشوندیم،اولش یکم میترسید کوچولومون ولی یکم که گذشت بهتر شد ،چند لحظه تو استخر...
19 شهريور 1392

روز دختر

مامان جونی دیروز غزاله دختر همسایمون اومد در زد و من رفتم در رو باز کردم که دیدم این عروسک رو به مناسبت روز دختر واسه رونیکای نازم آورده...........مرسی غزاله جون دخترمم 1 دونه مثله همونو داره ابینم از عکس....                 اینو غزاله جون آورده واسه نی نیمون   اون یکیم مامان بابای نینی قبل دنیا اومدنش واسش خریده بودن البته گل سرش با دستای مبارک نینی کنده شده!!     اینارو هم نینی قبل به دنیا اومدنش داشته   راستی مامانی روزت مبارک دختر گلم..........یکی یدونم........دوستت دارم عشق مامان               ...
18 شهريور 1392

اسب سواری

  یادمه وقتی کوچیک بودم از این اسباب بازیا که توش سکه مینداختن حرکت میکرد جلوی در بعضی از مغازه ها بود ،چند شب پیشم( چهار شنبه 92/6/13 ) وقتی با علیرضا رفتم بازار قدیم بوشهر یدونه از اونا که شکل اسب بود روجلوی 1 مغازه  پارچه فروشی دیدم ........فوری به علیرضا گفتم بیا رونیکا رو سوار کنیم...اولش فکر میکردم بترسه ولی نفس مامان خوشش اومد و ما یبار دیگه هم سوارش کردیم     اینم از عکسا...   ...
18 شهريور 1392

بافتنی واسه رونیکا

مامان جونی چند روز پیشا با بابایی رفتمو این کلافای کاموا رو واست خریدم که برات ببافم مدلشم پیدا کردم امیدوارم وقتی پوشیدی خوشت بیاد   اینا رو خریدم........     اینم عکس مدلاییه که میخوام واست ببافم     ( البته این کلاهه با اون ستاره ها رو دوست ندارم ) هر وقت که تموم شد عکساشونو میزارم. ...
18 شهريور 1392